غروب سفید پوش

غروب پایانیست برای آغازی دوباره..سلامی به دور دست ها..و...یک انتظار شیرین...

غروب سفید پوش

غروب پایانیست برای آغازی دوباره..سلامی به دور دست ها..و...یک انتظار شیرین...

سلاممممممم عید مبارک

سلام سلام سلام... 

 

بعد از مدت ها بازم اومدم... 

البته دیگه مثل گذشته می دونم کسی سر به این وب تنهام نمیزاره... 

اما واسه دل خودم اومدم بنویسم. 

امروز تقریبآ هشت ماه که عروسی کردم و شکر خدا زندگی ی خوبی دارم. 

داشتن همسری مهربون این روزا غنیمت که من دارمش 

 

از خودم بگم که چیکارا میکنم؟ 

در یک کلمه هیچی!!! 

 

تمام مدت پای تلویزیونم و اگه حسین خونه باشه شوهر داری!(جونه خودم

 

بجای اینکه از سر کار میاد من ازش پزیرایی کنم اون ازم پزیرایی می کنه!! 

آب میوه..نسکافه...و...  چه تنبلم مممممممممممن!!! 

 

اما گاهی خیلی کم دارمش...از وقتی کارش شیفتی شده گاهی 

خیلی تنهام... 

شهرضا که بودم همه جاشو بلد بودم و می رفتم بیرون... 

اما از وقتی اومدم مبارکه خیلیییییی کم رفتم بیرون...بیشتر با خود حسین 

میرم بیرون...امروز هم عصر کاریشه و سر کاره...ساعت دوازده میاد و من 

تا اون موقعه... 

 

بهرحال زندگی ی دیگه...خوب من برم که....

سلام به دوستای گلم... 

تا امسال که نزدیک به چهار پنج ساله 

دارم تو این وب می نویسم همیشه 

بخاطر لطفی که بهم داشتید به این 

فکر می کردم که چقدر ما بروبچ وبلاگ نویس 

شعور داریم و به یاداشت های هم احترام  

می زاریم!! 

همیشه تو نظراتم این قبیل آدما واسم 

نظر میذاشتن: 

آنسان های عاشق 

انسان های رنج کشیده 

انسان های دل نازک 

انسان های رمانتیک 

و.... 

اما باید بدونین این بار دو تا انسان 

بدبخت و عقده ای 

که دلم واسشون خییییییلییییییی 

سوخت نظر دادن و بهم حسابی لطف 

داشتن!!! 

و البته که انقدر بزدل بودن که 

جرات نکردن نشونی وب بزارن!! 

البته اگه وب نویس باشن!!! 

و اگه اصلا این دو اسم یک نفر 

نباشه!!!وای که چه بیچارست این 

آدم...واقعا باید بگم: 

آخیییییییییییییی!!!! 

واسه این دو عزیز بسییییییییار 

متاسف هستم که تا این حد دلاشون 

تاریک و تاره...تا این حد بدبختن 

که به یه نوشه ی که از دل نوشته 

شده حسودی کردند...آخیییی!! 

 

برای دونستن این عزیزان عقده ای 

باید بگم من از صمیم قلب می نویسم... 

می نویسم تا شاید تلنگوری باشه 

واسه اون دسته از زوج هایی که تو 

زندگی کمبود عشق و عاطفه دارن. 

می نویسم تا به خودشون بیان و بگن 

چرا ما اینطور نباشیم؟ 

من واسه افراد ندید بدید نمی نوسیم! 

چون قصه ی عشق و عاشقی خیلی 

وقت از تاریخش می گذره و مختص 

من و همسرم نیست...واقعا موندم به 

چی حسادت کردید؟ 

خیلی بدبختیت اگه به عشق و محبت 

دیگران حسادت می کنین!!! 

در جواب اون دوست گرامی که فرموده 

بودن فهمیدن من دبی رفتم هم 

باید عارض بشم خدمتشون که من 

چهارده سال اونجا بودم و اصلا واسم 

مثل شما ندید بدید ها جای جالبی نیست! 

هر وقت این مطلب رو خوندید یکم با  

خودتون روراست باشید و به  

خودتون بگید: 

واقعا من تا این حد حقریم که....  

 

راستی این رو آخر بگم این بنده ی 

خدا خیلی شوت از اینتر نت... 

چون یه بار به اسم نیکتا یه بار 

به اسم کیانا نظر داده اما هر دو آی پی 

از یه جاست!!! 

به زودی هم بهتون می گم از کجا 

داره می نویسه تا یکم بهش 

بخندید!!!

تقدیم به همسرم

بنام حق

سلام سلام سلام

دقیقا یک سال و هفت ماه و 12 روز از

روزی که من عقد کردم میگذره!!

تو این مدت واقعا با حضور همسرم که

همه جوره در کنارم بود نیازی به پر کردن

وقتم اونم با وبم نمیدیدم...

اونقدر عاشقونه هوای من رو داشت و

داره که وقتی برای کار های دیگه نبود.

روزی که با عشق عقد کردیم، همه

می گفتند تا چند وقته دیگه برای همدگه

عادی میشید و بهم عادت می کنید!!!

اما بعد از گذشت این مدت نه فقط برای

هم عادی تکراری نشدیم، که روز به روزم

بهم وابسته تر و عاشق ترم شدیم.

(خدا رو شکر)

الان هم در حال آماده کردن جهیزیم هستم

چون انشاا... قرار تو  دو سه ماه آینده

بریم سر خونه و زندگیمون.

دعا می کنم انشاا... همه خوشبخت بشن

و همسرایی نصیبشون بشه که واقعا

دوستشون داشته باشن...

اینارو نوشتم تا از همسر مهربونم تشکر

کنم و بگم چقدر دوستش دارم و همیشه

و همه جا بهش نیاز دارم...

حسین جونم..عزیزم..عاشقونه دوستت دارم

اما فقط دو تا دونه ها!!!

یا حق..یا علی..

وایییییی چه حسی.....

سلام سلام سلام...

یک ماه و سه روز گذشت...!!!

یک ماه و سه روز از چی گذشت؟!!

آهان!نکته همین جاست...

بگم؟نگم؟هان؟پس بگم؟پس میگم...

یک ماه و سه روز پیش بالاخره این رز سفید به مرد

آرزوهاش و رویاهاش بله گفت!!!

دقیقا!درست فهمیدید...من عقد کردم...اونم با پسری

که هر دختری آرزوی داشتن یه چنین همسری رو داره!!

پسری که پر احساس و وجودش پر از محبت عاشقانست..

میدونستم خدا دوستم داره,اما نه تا این حد و اندازه که

یه چنین همسری رو  سر راهم قرار بده...

دیدم این مدت هر وقت آپ کردم نوشته هام بوی غم و درد

میده,گفتم این خبر خوب رو بنویسم  شاید شما هم از

شادی ی ما شاد بشید...

راستی!؟همسرمم وبلاگ نویسه...شاید هم بعضی از

شما ها بشناسیدش,یا زمانی گذرتون از وبلاگش گذشته

باشه...اسمش حسین,معروف به روح سرگردان یا روح مهربان.

این هم وبلاگش:

http://www.hossainhr.blogsky.com

موفق باشید...در پناه حق...یا علی...

                                با عشق رز سفید...